پنج روزی از زمستان می‌گذرد که به بهانه دیدار مجدد‌، از دوستم امیرحسین خواستم تا در کافه‌ای ساحلی همدیگر را ببینیم حال خوشی نداشتم و شب قبل آنقدر مشغول کار بودم که چشمانم قرمز و بی حال بود مدتی نشستم و به افق دریا نگاه کردم و غرق در آرامشش شدم که امیرحسین سر رسید شاد و سرحال سلام کرد و نشست دو فنجان چای سفارش دادیم و صحبت را شروع کردیم امیرحسین از حالم پرسید که چرا بی‌حالی اون هم توی همچین روزی؟» گفتم که تو چرا بیش از حد سر حالی،‌ مگر چه خبر شده؟ پاسخ داد مگر نمی‌دانی امروز چه روز مهمیه و تو دست خالی اومدی؟ من که به شدت خوابم می‌آمد و خسته بودم حال جر و بحث نداشتم و مستقیم پرسیدم که خب چه خبره امروز مگه؟ امیرحسین در پاسخ گفت که امروز تولد من بود و تو حتی یادت نبود که تولدم رو تبریک بگی سپس دستانش را روی میز گذاشت تا بلند شود و برود، در همین حین من با سرعت دستانم را دراز کردم تا دستش را بگیرم و مانع از رفتنش شوم و متاسفانه دستم به فنجان چای خورد و چای روی میز ریخت و گفتم ای
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها